روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود.
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند.
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید که انجام دهد..!!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, | 19:36 | نویسنده : داستان |

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن
فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد :ساعت آبراهام لینکلن (رئیس جمهور سابق یکی از کشورها) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393برچسب:, | 19:4 | نویسنده : داستان |

از ۳ نفر هرگز متنفر نباش:

 

فروردینی ها.مهری ها.اسفندی ها

 

چون بهترینند!!!


 

۳نفر رو هرگز نرنجون:

 

اردیبهشتی ها.تیری ها . دی ها

 

چون صادقند!!!


 

۳نفر رو نذار هیچوقت از زندگیت برن:

 

شهریوری ها.اذری ها.ابانی ها

 

چون به درد دلت گوش می دهند!!!!


 

۳نفر رو هرگز از دست نده:

 

مردادی ها.خردادی ها.بهمنی ها

 

چون دوست واقعی اند!!!!


 

 شما کدومی؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 17 آبان 1393برچسب:, | 19:27 | نویسنده : داستان |

 دیروز ساعت 2شب:
هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد.همینطور خودم رابه خواب زدم تاشاید خوابم ببرد که صدایی از حیاط اومد. قلبم تند میزد .به اتاق مادر وپدرم رفتم وآن هارا هم خبر کردم.یواش کنار پنجره اتاقم رفتم.دیدم خودشان هستند. درتاریکی دنبال تلفن میگشتم. مادر وپدرم رفتند به حیاط...
خودم:گرفتینشون؟
بابا:کی؟چی؟کسی نبود!
-مگه میشه. خودم دیدم .خودشون بودن.
-خیالاتی شدی .برو بخواب.مطمئن باش.
من مطمئن نبودم. به اتاقم رفتم.پشتی رازیر پتویم گذاشتم تا اگر اومدند فکر کنند خوابم.داخل کمد قایم شدم.درست حدس زده بودم. وارد اتاقم شدند. یکی از آنها نزدیک تختم شد. سرنگی درآورد .پتو راکنار زد.
-اولی :دختره نیست .
-دومی:یعنی چی؟ایندفعه اگه دست خالی بریم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که یک نفر از آنها نزدیک کمد شد درب کمد را بازکرد.
-بچه ها اینجا را ببینید.......
یکی از آنها شانه هام را گرفته بود ودهنم.یکی هم سرنگ وآماده می کرد.تلاش میکردم کسی را صداکنم:
-ممممممممممممممم.ممممممم....
-می بینی خانم کوچولو.این سرنگ قراره جونت رابگیره.
مردی که شانه هام را گرفته بود محکم فشار می داد .دستگاه سه شاخه فلزی اش را به بدن لرزانم گذاشت.سرنگ را داخلش گذاشت و فشار داد.
من هم با پام زدم به زانوش وفرار کردم به اتاق برادرم . در را هم قفل کردم.
نمی دانم چه کسی از پشت زد به سرم .....بیهوش شدم. بهوش که اومدم توی یک اتاق بودم.یک مرد دیگه هم اون طرفه اتاق بود.مراقبم بود فرار نکنم.
یکی به همون مرد زنگ زد.بعد بلند شد اومد طرفم.آب داغی ریخت به صورتم تا همه چیز یادم بیاد.
-آی دختر.دلم نمیاد کتکت بزنم .پس خودت جواب سوالم رابده .مموری کجاست؟
-کدام مموری؟
مرد اومد جلو .درحالی که موهام رامی کشید گفت:یاجواب میدی یاحسرت آزادی را به دلت میزارم.
من سنی نداشتم باگریه گفتم:به خدا نمی دونم.اصلا نمی دونم مموری چیه! میخوای بکشی
خوب بکش.
-باشه ولی خودت خواستی.
همون دستگاه سه شاخه را به بدنم گذاشت وسرنگ رافشار داد.یک دفعه سوزش شدیدی درمعده ام احساس کردم .بعد از دو دقیقه خون بالا آوردم.داشتم نفسای آخر رامی کشیدم.یکی داخل شد.
-چیکار کردی؟مگه نگفتم آسیبی بهش نزن.
بعد دوید طرفم.نمی دونم اسمم را از کجا می دونست.مدام صدام میکرد:سارا............سارا.......... .
درحالت بیهوشی فهمیدم منرا بلندکرد وبه بیرون برد.توی اتاقی بزرگ بر روی تختی بهوش اومدم. ولی خودم را به بیهوشی زدم بلکه چند کلامی از این ماجرا را متوجه شوم .دو مرد اون طرفه اتاق باهم صحبت می کردند:
-اون نباید بفهمه من اینجا هستم.
سریع آینه داخل جیبم را در آوردم تا آن دو نفر راببینم. خیلی عجیب بود.نفر پشتی خیلی شبیه برادرم بود.
برگشتم ونشستم:
-سینا.تویی .یعنی....... .
سریع رویش رابرگرداند وگفت:سینا دیگه کیه؟ بلند شدم دویدم به سمتش .مرد مانعم شد.
-آخ خخخخ .ولم کن.سینا .داداشی ... .
-سینا:دستت را بکش .
-مرد:ولی قرارمون......... .
-سینا:گفتم دستت رابکش.
مرد رهام کرد .منم به سمت سینا رفتم.وقتی دستش راباز کرد که بقلم کنه دیدم یک چیزی عجیبه.یک لحظه ایستادم. چشم های سیناآبی بود.به رنگ چشم های خودم.ولی این سینا.چشم هاش مشکی بود.
فهمیدم که این سینانیست.از ترس چند قدمی به عقب رفتم.با ترس گفتم:
-تو...تو سینا نیستی .شبیه سینایی.... .درسته..؟؟....
مردی که شبیه سینا بود .بلند شد وایستاد .دست هاش رادرجیبش کرد .همان طور که راه می رفت گفت:پس درست حدس زدم. تو دختر باهوشی هستی.
-اما چرا؟ تو واقعا شبیه برادرم هستی!
مرد به من نزدیک شد.
-شاید اینی که روی صورتمه ماسکه.همه چیز امکان داره.
- تو حتما دیشب خونه ی مابودی! پس سینا کجاست؟
-آفرین .این همون سوالیه که توباید جوابش رابدونی....... .
-ولی من که نمیدونم..........آهان شما دنبال مموری هستیدومموری دست سینا است.
-نگفتم خیلی باهوشی .من دوست ندارم یک دختر 8ساله رابزنم .
-ولی من نمی دونم.
به مردی که اون پشت ایستاده بود علامت داد
-این مرد مسئول به حرف آوردنته.
بعد از اون که کتک مفصلی از اون مرد خوردم.من را به اتاق دیگری بردند.درآن اتاق چیزی توجهم را جذب کرد.
یکی از سنگ های اتاق که لق میزد برآمده بود. مرد دستانم رابازکرد:تا فردا میتونی کامل استراحت کنی.تو فردا مال منی... .
وقتی بیرون رفت.سریع به سراغ همان سنگ رفتم.سنگ را برداشتم وخاکهاراکنار زدم.یک نایلون مشکی پیدا کردم.داخل نایلون یک مموری چند تاعکس از داداشم ویک روزنامه کهنه بود.
پشت روز نامه یک نوشته بود:
انیس هستم. اگه این را پیداکردی به کسی نشان نده.میتونی از درب پنجره فرارکنی.اگه فرار کردی بیا اتاقم.
این نوشته از طرفه سینا ست.من می دونستم.او اولین کسی بود که برعکس خواندن را یادم داد.ولی درب پنجره یعنی چی؟
اون شب خیلی فکر کردم.اما نتونستم معنی حرف داداشم رابفهمم.تاصبح همه چیز رابه حالت اولش چیدم.صبح که خورشید طلوع کرد به پنجره چشم دوختم.ازخدا خواستم منرا از این دردسر نجات بده....
همون موقع دیدم نور خورشید ازبین آجرهای دیوارزیر پنجره وارد اتاق شد.معنی اش این بود که این آجر ها با سیمان محکم نشده اند ومیتوان ازاینجا فرارکرد.
دیگر میخواستم فرار کنم که..........
مردی که شبیه برادرم بود داخل اتاق شد.اومد وکنارم روی تخت نشست.دستش رارو ی سرم کشید . یاد برادرم افتادم وگریه ام گرفت.دستش را کنار زدم وبلند شدم به طرف پنجره رفتم.
-مرد:همه این مشکلات به خاطر برادرته.اگه اون مموری رامی دادو فرارنمی کرد تو حالا توی خونه باعروسک هات بازی میکردی.
-من:به خدا من خبر ندارم سینا کجاست.
-مرد:شاید تو ندونی .ولی ممکنه برادرت وقتی بفهمه اینجایی برگرده.
-من:اون هیچ وقت این کار رانمی کنه... .
مرد بلند شد از اتاق خارج بشه:-راستی بهت گفته بودم فکر فرارنکنی.البته اگه مادروپدرت رادوست داری!..... .یکی دوساعت دیگه می بریمت سایت.آماده باش..... .
یک دفعه انگار دیواری روسرم خراب شد.
ولی من باید میرفتم.سعی کردم آجرهارا دربیارم. نایلون مشکی رابرداشتم واومدم بیرون.ازبیرون آجرهارا سرجاشون گذاشتم.توی نایلون مشکی دنبال نقشه گشتم .چیزی نبود.روی روزنامه یک نقشه کوچک دیدم.
خلاصه بعداز یکی دوساعت به محلمون رسیدم .به طرفه خونمون دویدم.دیدم یک نفر ازخونمون بیرون اومد.پشت باغچه قایم شدم.مادرم بود. خوشحال شدم. دویدم به طرفش که سینای دروغی رادیدم.مادرم که من رادید خوش حال شد .
-مامان.اون سینا نیست.
-مامان:عزیزم بیا.... .
-مامانی اون سینا نیست.. .
پابه فرار گذاشتم.اون مرد هم من رادید.دنبالم می دوید.آن قدر دویدم که بالاخره گمم کرد.به خونه دایی محسنم رسیدم.محکم به در کوبیدم.در بازشد .منم پریدم داخل ودر رامحکم بستم.زنداییم دوید طرفم.من ازترس بیهوش شدم.بهوش که اومدم تمام ماجرا رابرای داییم تعریف کردم .مموری راهم بهش دادم.
-دایی :این همون مموریه؟
-آره.این هم همون یاد داشته... .نوشته بیا اتاقم.ولی من نفهمیدم یعنی چی؟!... .
-دایی:حتما یه چیزی داخل اتاقش هست.همه این دردسر هابه خاطر این مموریه.حتما داخلش چیز خاصی
هست.
دایی مموری رابه لب تاپ وصل کرد.هنوز لب تاپ بالا نیومده بود یک یادداشت ازسینا اومد.
یادداشت:
-این نامه کوتاه ازصاحب این مموری نشانه ی درخواست کمکه.لطفاباشماره زیرتماس بگیرید.
بعد ازاین که روی پیغام گیر رفت عکس نام صاحب این مموری رابگویید....
ماهم به اون شماره زنگ زدیم وعکس نام سینا راگفتیم.گوشی ازحالت پیغام گیر خارج شد.
-الو..........سینا......الو..........
-الو .سارا.تویی..
ازصداش فهمیدم سینا بام حرف میزنه.....
-سینا .کجایی؟این جا بدجوری اوضاع خرابه......
-میدونم .سارا .کجایی؟
-خونه دایی محسن.
-گوشی را بده دایی.
نفهمیدم سینا به دایی چی گفت .ولی دایی خیلی بهم ریخت... .دایی گوشی راقطع کرد.
-چی شد؟کجا بود؟
-دایی:نمی دونم.
-پس چی گفت؟
-گفت تو باید تنها بری به اتاقش .
-حالا من چه شکلی برم؟اون مرد خودش را جای سینا معرفی کرده.!.........
با داییم نقشه ریختیم.وقتی داییم مشغول پذیرایی از سینا ی دروغیه من وارد خونه بشم.
ساعت2بعد ازظهر
من پشت باغچه ی در ورودی قایم شدم تاهروقت همه برای مهمونی رفتند وارد خونه بشم.
دیدم که همه سوار ماشین شدند.بعد ازدرب ورودی که کنار باغچه بود وارد خانه شدم. مستقیم به اتاق برادرم رفتم.
یکدفعه صدای زنگ موبایل اومد دنبالش گشتم.زیر تخت سینا بود.برش داشتم.
-الو...........؟؟؟؟؟؟؟؟..........
-سارا .سیناام ... .زود بیا در وباز کن.
دویدم سمت در .در راباز کردم. سینا بود.. .بعدازاین که بقلم کرد وحالم راپرسید.سریع رفت به اتاقش.مموری را ازم گرفت .
چند تافیلم روی مموری بود.آن هارا باز کردودید . کلید کمدش رابه من داد:
-سینا:چند دست لباس واین مموری راداخل کوله پشتیم بزار.
-می خوای جایی بری؟!
-متأسفم.آخه مجبورم.
ولی شما اصلا مجبور نیستید.
این جمله ای بود که مردی که تمام این مدت مراقب مابود گفت.
-سینا:تو؟؟؟؟؟....
-مرد:بله من.بهت گفته بودم فکر فرارنکنی.
من به طرف مرد دویدم وزدم به دستش.اصلحش افتاد.
-من:سینا فرار کن.......
سینا ازپنجره اتاقش پرید بیرون. من هم به طرفه در دویدم.در را باز کردم وتاحد توانم دویدم. خیلی دور نشده بودم که مرد بهم رسید. عقب عقب رفتم .پام لیز خورد. محکم افتادم واز حال رفتم.
بهوش که اومدم توی بیمارستان بودم.
دکتر به سینا تقلبی توضیح می داد که ممکنه فراموشی بگیرم.
باگفتن آخ وآی چشمام راباز کردم .اماهیچ چیز یادم نمی یومد.اما همین که به چشم های مشکی سینا نگاه کردم به یاد آوردم . تمام کتک هاوحرف های برادرم .
سینا دروغی اومد کنار تختم:
-تو اینجا چیکار داری؟
-پس من را به خاطر داری.
من جیغ زدم.پرستار هم اومدوسینای تقلبی را بیرون کرد.
2ساعت بعد از این جریان سینا تقلبی آرام در راباز کرد وداخل شد.نزدیک تختم اومد. دستش را روی دهنم گذاشت.ازخواب بیدار شدم.هرچه دست وپازدم فایده نداشت:
-مرد:شششششششششششششش..... .آروم باش .تو باید چند روزی بمیری . خودم نجاتت می دم. پس آرام بخواب..آرام.... .
به زور قرصی راداخل دهانم گذاشت وبادستمالی بیهوشم کرد.
وقتی بیهوش بودم برگه فوت برام صادر شد.دیگه رسما یک مرده بودم.حالا آنها هرکاری می خواستند
می تونستند باهام بکنند.بعد از 3یا4روز بیهوشی آدمهای سینای قلابی من را از زیر خاک درآوردندوبه همون جای سابق بردند. توی همان اتاق روی همان تخت بهوش آمدم.اما هرچه تلاش می کردم چیزی ببینم نمی تونستم.از روی تخت بلند شدم .در حالی که دستم رابه دیوار می گرفتم تا به در برسم افتادم .کسی اومد داخل. من را بلند کردو روی تخت گذاشت.
از اتاق خارج شدو محکم در رابست. به دنبال کلیدی روی دیوار بودم.نمی دونم فکر کنم دستم به دکمه ضبتی خورد.صدایی پخش شد.من صدای برادرم را می شناختم.صدای برادرم وسینا ی قلابی بود. باهم دعوا می کردند:
سینا :تو کشتیش!؟من نکشتم.
مرد:فیلم نشان میده تو خفش کردی.
سینا :تو شبیه منی. تو کشتیش .سعید! این چه کاری بود؟هیچ کس باور نمی کنه .
مرد:نه.ولی فیلم را که ببینند همه باور می کنند.
سینا: نه تاوقتی فیلم دسته منه..
مرد :بگیریدش.نذارید فرار کنه!............ .
بعد از اون همه جریان برام روشن شد. دکمه های ضبت رافشار دادم تا نوار بیرون بیاد .نوار راتوی کمر بند پارچه ای دامنم قایم کردم. ضبت هم زیر تخت قایم کردم.
مردی داخل اتاق شد.حس می کردم سینا اومد.....
-مرد:سارا... بیا اینجا...
-کجا ؟من جایی را نمی بینم.سینا تویی؟ سینا اگه تویی بیا .من نمی بینم.
اومد جلوی تخت ایستاد.وجودش را حس می کردم.ازتخت پایین اومدم .دستم رادر اطرافم می چرخوندم تا بفهمم کجاست.
-سینا .تویی؟ چرا حرف نمی زنی؟ می بینی چه بلایی سر چشمام آوردند.
آروم روبه روم نشست.بقلم کرد.درحالی که گریه می کردم سعی می کرد آرومم کنه.
در گوشم آروم گفت:ساراجان.اومدم دنبالت با هم بریم.
ولی اون سینا نبود.پس چرا حس کردم سینا اومده ؟...........
بعد از این که عمل چشمم را انجام دادم این را فهمیدم.تلخ تر از اون این بود که فهمیدم سعید برادر دو قلو ی سینا است. یعنی برادرم نابینایم کرد.
ولی همه اون جریانات گذشتن.دایی محسنم وکیل بود .به خوبی تونست سینا وسعید راتبرعه کنه.
مقصر اصلی قتل هم دستگیر ومجازات شد.این ها راکه نوشتم فقط به عنوان خاطراته.من چشمام رابستم .قتل چشم هام منرا صاحب دوسیناکرد.خدا راشکر.......................


پایان


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:47 | نویسنده : داستان |

چمدونش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 22:38 | نویسنده : داستان |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:17 | نویسنده : داستان |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:11 | نویسنده : داستان |

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:10 | نویسنده : داستان |

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 20:57 | نویسنده : داستان |

فرض کن حضرت مهدی(عج)به تو میهمان گردد،

ظاهرت هست چنانکه خجالت نکشی؟!

باطنت هست پسندیده صاحب نظری؟!

خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟!

لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟!

پول بی شبهه و سالم ز همه دارائیت داری؟!

آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟!

حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟!

با چنین شرط که در حافظه اش دستی نبری!!

واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران

میتوان گفت ترا شیعه ی اثناء  عشری؟!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 21:4 | نویسنده : داستان |

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به
زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد
می زدم

یک دختر بچه یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل !
آقا این گل رو بگیرید....

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرم را آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم !
چرا اینقدر پر رویی!
شماها کی می خواهید یاد بگیرید مزاحم دیگران نشوید و....

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود !
وقتی چشمهایش را دیدم ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند آمد!
البته جواب این سوال را چند ثانیه بعد فهمیدم!
وقتی ساکت شدم و دست از قدرت نمایی برداشتم، جلو آمد و با ترس گفت :
آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم!
دوستم که آن طرف خیابون است گل می فروشد!
این گل را برای شما از او گرفتم که اینقدر ناراحت نباشید!
اگر عصبانی بشوید قلبتان درد می گیرد و مثل بابای من بیمارستان می روید، دخترتان گناه دارد.....
هربار به خودمان می گوییم ، یادمان باشد زود قضاوت نکنیم ... اما باز هم...


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 20:54 | نویسنده : داستان |

پرسیدم:چرا وقتی شادم همه با من میخندند

ولی

وقتی ناراحتم کسی با من نمی گرید؟

خداوند چنین گفت:

شادی رابرای جمع کردن دوست

و

غم رابرای انتخاب دوست

آفریدم


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 20:50 | نویسنده : داستان |

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زد زیر گریه. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
گاهی زندگی فقط (محبت) کم دارد...


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 4 مهر 1393برچسب:, | 12:23 | نویسنده : داستان |

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را
داشت كه مسير خلوت بود...

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.

پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي
كرد ...

به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده
حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...

چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...

آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...

مي دونم پسر يه پولداره... با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و
جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!

يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!

دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است.
احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!

ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد.

مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..

پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...

يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..

از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 25 شهريور 1393برچسب:, | 20:13 | نویسنده : داستان |

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!

عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !

مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 24 شهريور 1393برچسب:, | 10:0 | نویسنده : داستان |

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:, | 22:42 | نویسنده : داستان |

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو
بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای
گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به پیش دبستانی بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا
بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و لبخند زیبایی به چهره اش داشت. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در
ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو مخفی کنه. در تمام ماه گذشته امیرحسین نتونست به
پیش دبستانی بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به پیش دبستانی برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش
کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق
واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن
که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
باتشکر از پدر و مادر آوا برای ارسال داستان


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, | 13:7 | نویسنده : داستان |

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, | 23:54 | نویسنده : داستان |

اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بودبخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد. ااحساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!...انگار با این حرف ۱۰۰ فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنممن : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن...باتشکر از مدیریت بیمارستان محک


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:, | 14:26 | نویسنده : داستان |

با مردی كه در حال عبور بود
برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام..
من هم معذرت میخوام ,
دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
, خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“ قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده.
صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه
اشكهایی كه چشمهای
كوچیكشو پر كرده بود ندیدم در این لحظه احساس حقارت كردم اشكهایم سرازیر شدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟
\اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.
و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه “خانواده“ یعنی چه ؟


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, | 15:7 | نویسنده : داستان |

مرد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت .

در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !

یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟


صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست .

دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟!

پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند.
و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست .

فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده

پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !!

نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه بشدت تعجب کرده بود گفت :
ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟

ليلى: اونارو به رودخونه برگردوندم .
پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟

ليلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه ! "

منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه

صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی .

و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟

در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد ، درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند ..

خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و گفت :

دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست ..

و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد،

مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت!

ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی باعث شده گریه کنی -؟

ليلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما راضیست ... |؟

پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت :

بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او بیاندازد


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:, | 12:35 | نویسنده : داستان |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.