روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود.
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند.
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید که انجام دهد..!!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, | 19:36 | نویسنده : داستان |

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن
فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد :ساعت آبراهام لینکلن (رئیس جمهور سابق یکی از کشورها) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393برچسب:, | 19:4 | نویسنده : داستان |

از ۳ نفر هرگز متنفر نباش:

 

فروردینی ها.مهری ها.اسفندی ها

 

چون بهترینند!!!


 

۳نفر رو هرگز نرنجون:

 

اردیبهشتی ها.تیری ها . دی ها

 

چون صادقند!!!


 

۳نفر رو نذار هیچوقت از زندگیت برن:

 

شهریوری ها.اذری ها.ابانی ها

 

چون به درد دلت گوش می دهند!!!!


 

۳نفر رو هرگز از دست نده:

 

مردادی ها.خردادی ها.بهمنی ها

 

چون دوست واقعی اند!!!!


 

 شما کدومی؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 17 آبان 1393برچسب:, | 19:27 | نویسنده : داستان |

 دیروز ساعت 2شب:
هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد.همینطور خودم رابه خواب زدم تاشاید خوابم ببرد که صدایی از حیاط اومد. قلبم تند میزد .به اتاق مادر وپدرم رفتم وآن هارا هم خبر کردم.یواش کنار پنجره اتاقم رفتم.دیدم خودشان هستند. درتاریکی دنبال تلفن میگشتم. مادر وپدرم رفتند به حیاط...
خودم:گرفتینشون؟
بابا:کی؟چی؟کسی نبود!
-مگه میشه. خودم دیدم .خودشون بودن.
-خیالاتی شدی .برو بخواب.مطمئن باش.
من مطمئن نبودم. به اتاقم رفتم.پشتی رازیر پتویم گذاشتم تا اگر اومدند فکر کنند خوابم.داخل کمد قایم شدم.درست حدس زده بودم. وارد اتاقم شدند. یکی از آنها نزدیک تختم شد. سرنگی درآورد .پتو راکنار زد.
-اولی :دختره نیست .
-دومی:یعنی چی؟ایندفعه اگه دست خالی بریم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که یک نفر از آنها نزدیک کمد شد درب کمد را بازکرد.
-بچه ها اینجا را ببینید.......
یکی از آنها شانه هام را گرفته بود ودهنم.یکی هم سرنگ وآماده می کرد.تلاش میکردم کسی را صداکنم:
-ممممممممممممممم.ممممممم....
-می بینی خانم کوچولو.این سرنگ قراره جونت رابگیره.
مردی که شانه هام را گرفته بود محکم فشار می داد .دستگاه سه شاخه فلزی اش را به بدن لرزانم گذاشت.سرنگ را داخلش گذاشت و فشار داد.
من هم با پام زدم به زانوش وفرار کردم به اتاق برادرم . در را هم قفل کردم.
نمی دانم چه کسی از پشت زد به سرم .....بیهوش شدم. بهوش که اومدم توی یک اتاق بودم.یک مرد دیگه هم اون طرفه اتاق بود.مراقبم بود فرار نکنم.
یکی به همون مرد زنگ زد.بعد بلند شد اومد طرفم.آب داغی ریخت به صورتم تا همه چیز یادم بیاد.
-آی دختر.دلم نمیاد کتکت بزنم .پس خودت جواب سوالم رابده .مموری کجاست؟
-کدام مموری؟
مرد اومد جلو .درحالی که موهام رامی کشید گفت:یاجواب میدی یاحسرت آزادی را به دلت میزارم.
من سنی نداشتم باگریه گفتم:به خدا نمی دونم.اصلا نمی دونم مموری چیه! میخوای بکشی
خوب بکش.
-باشه ولی خودت خواستی.
همون دستگاه سه شاخه را به بدنم گذاشت وسرنگ رافشار داد.یک دفعه سوزش شدیدی درمعده ام احساس کردم .بعد از دو دقیقه خون بالا آوردم.داشتم نفسای آخر رامی کشیدم.یکی داخل شد.
-چیکار کردی؟مگه نگفتم آسیبی بهش نزن.
بعد دوید طرفم.نمی دونم اسمم را از کجا می دونست.مدام صدام میکرد:سارا............سارا.......... .
درحالت بیهوشی فهمیدم منرا بلندکرد وبه بیرون برد.توی اتاقی بزرگ بر روی تختی بهوش اومدم. ولی خودم را به بیهوشی زدم بلکه چند کلامی از این ماجرا را متوجه شوم .دو مرد اون طرفه اتاق باهم صحبت می کردند:
-اون نباید بفهمه من اینجا هستم.
سریع آینه داخل جیبم را در آوردم تا آن دو نفر راببینم. خیلی عجیب بود.نفر پشتی خیلی شبیه برادرم بود.
برگشتم ونشستم:
-سینا.تویی .یعنی....... .
سریع رویش رابرگرداند وگفت:سینا دیگه کیه؟ بلند شدم دویدم به سمتش .مرد مانعم شد.
-آخ خخخخ .ولم کن.سینا .داداشی ... .
-سینا:دستت را بکش .
-مرد:ولی قرارمون......... .
-سینا:گفتم دستت رابکش.
مرد رهام کرد .منم به سمت سینا رفتم.وقتی دستش راباز کرد که بقلم کنه دیدم یک چیزی عجیبه.یک لحظه ایستادم. چشم های سیناآبی بود.به رنگ چشم های خودم.ولی این سینا.چشم هاش مشکی بود.
فهمیدم که این سینانیست.از ترس چند قدمی به عقب رفتم.با ترس گفتم:
-تو...تو سینا نیستی .شبیه سینایی.... .درسته..؟؟....
مردی که شبیه سینا بود .بلند شد وایستاد .دست هاش رادرجیبش کرد .همان طور که راه می رفت گفت:پس درست حدس زدم. تو دختر باهوشی هستی.
-اما چرا؟ تو واقعا شبیه برادرم هستی!
مرد به من نزدیک شد.
-شاید اینی که روی صورتمه ماسکه.همه چیز امکان داره.
- تو حتما دیشب خونه ی مابودی! پس سینا کجاست؟
-آفرین .این همون سوالیه که توباید جوابش رابدونی....... .
-ولی من که نمیدونم..........آهان شما دنبال مموری هستیدومموری دست سینا است.
-نگفتم خیلی باهوشی .من دوست ندارم یک دختر 8ساله رابزنم .
-ولی من نمی دونم.
به مردی که اون پشت ایستاده بود علامت داد
-این مرد مسئول به حرف آوردنته.
بعد از اون که کتک مفصلی از اون مرد خوردم.من را به اتاق دیگری بردند.درآن اتاق چیزی توجهم را جذب کرد.
یکی از سنگ های اتاق که لق میزد برآمده بود. مرد دستانم رابازکرد:تا فردا میتونی کامل استراحت کنی.تو فردا مال منی... .
وقتی بیرون رفت.سریع به سراغ همان سنگ رفتم.سنگ را برداشتم وخاکهاراکنار زدم.یک نایلون مشکی پیدا کردم.داخل نایلون یک مموری چند تاعکس از داداشم ویک روزنامه کهنه بود.
پشت روز نامه یک نوشته بود:
انیس هستم. اگه این را پیداکردی به کسی نشان نده.میتونی از درب پنجره فرارکنی.اگه فرار کردی بیا اتاقم.
این نوشته از طرفه سینا ست.من می دونستم.او اولین کسی بود که برعکس خواندن را یادم داد.ولی درب پنجره یعنی چی؟
اون شب خیلی فکر کردم.اما نتونستم معنی حرف داداشم رابفهمم.تاصبح همه چیز رابه حالت اولش چیدم.صبح که خورشید طلوع کرد به پنجره چشم دوختم.ازخدا خواستم منرا از این دردسر نجات بده....
همون موقع دیدم نور خورشید ازبین آجرهای دیوارزیر پنجره وارد اتاق شد.معنی اش این بود که این آجر ها با سیمان محکم نشده اند ومیتوان ازاینجا فرارکرد.
دیگر میخواستم فرار کنم که..........
مردی که شبیه برادرم بود داخل اتاق شد.اومد وکنارم روی تخت نشست.دستش رارو ی سرم کشید . یاد برادرم افتادم وگریه ام گرفت.دستش را کنار زدم وبلند شدم به طرف پنجره رفتم.
-مرد:همه این مشکلات به خاطر برادرته.اگه اون مموری رامی دادو فرارنمی کرد تو حالا توی خونه باعروسک هات بازی میکردی.
-من:به خدا من خبر ندارم سینا کجاست.
-مرد:شاید تو ندونی .ولی ممکنه برادرت وقتی بفهمه اینجایی برگرده.
-من:اون هیچ وقت این کار رانمی کنه... .
مرد بلند شد از اتاق خارج بشه:-راستی بهت گفته بودم فکر فرارنکنی.البته اگه مادروپدرت رادوست داری!..... .یکی دوساعت دیگه می بریمت سایت.آماده باش..... .
یک دفعه انگار دیواری روسرم خراب شد.
ولی من باید میرفتم.سعی کردم آجرهارا دربیارم. نایلون مشکی رابرداشتم واومدم بیرون.ازبیرون آجرهارا سرجاشون گذاشتم.توی نایلون مشکی دنبال نقشه گشتم .چیزی نبود.روی روزنامه یک نقشه کوچک دیدم.
خلاصه بعداز یکی دوساعت به محلمون رسیدم .به طرفه خونمون دویدم.دیدم یک نفر ازخونمون بیرون اومد.پشت باغچه قایم شدم.مادرم بود. خوشحال شدم. دویدم به طرفش که سینای دروغی رادیدم.مادرم که من رادید خوش حال شد .
-مامان.اون سینا نیست.
-مامان:عزیزم بیا.... .
-مامانی اون سینا نیست.. .
پابه فرار گذاشتم.اون مرد هم من رادید.دنبالم می دوید.آن قدر دویدم که بالاخره گمم کرد.به خونه دایی محسنم رسیدم.محکم به در کوبیدم.در بازشد .منم پریدم داخل ودر رامحکم بستم.زنداییم دوید طرفم.من ازترس بیهوش شدم.بهوش که اومدم تمام ماجرا رابرای داییم تعریف کردم .مموری راهم بهش دادم.
-دایی :این همون مموریه؟
-آره.این هم همون یاد داشته... .نوشته بیا اتاقم.ولی من نفهمیدم یعنی چی؟!... .
-دایی:حتما یه چیزی داخل اتاقش هست.همه این دردسر هابه خاطر این مموریه.حتما داخلش چیز خاصی
هست.
دایی مموری رابه لب تاپ وصل کرد.هنوز لب تاپ بالا نیومده بود یک یادداشت ازسینا اومد.
یادداشت:
-این نامه کوتاه ازصاحب این مموری نشانه ی درخواست کمکه.لطفاباشماره زیرتماس بگیرید.
بعد ازاین که روی پیغام گیر رفت عکس نام صاحب این مموری رابگویید....
ماهم به اون شماره زنگ زدیم وعکس نام سینا راگفتیم.گوشی ازحالت پیغام گیر خارج شد.
-الو..........سینا......الو..........
-الو .سارا.تویی..
ازصداش فهمیدم سینا بام حرف میزنه.....
-سینا .کجایی؟این جا بدجوری اوضاع خرابه......
-میدونم .سارا .کجایی؟
-خونه دایی محسن.
-گوشی را بده دایی.
نفهمیدم سینا به دایی چی گفت .ولی دایی خیلی بهم ریخت... .دایی گوشی راقطع کرد.
-چی شد؟کجا بود؟
-دایی:نمی دونم.
-پس چی گفت؟
-گفت تو باید تنها بری به اتاقش .
-حالا من چه شکلی برم؟اون مرد خودش را جای سینا معرفی کرده.!.........
با داییم نقشه ریختیم.وقتی داییم مشغول پذیرایی از سینا ی دروغیه من وارد خونه بشم.
ساعت2بعد ازظهر
من پشت باغچه ی در ورودی قایم شدم تاهروقت همه برای مهمونی رفتند وارد خونه بشم.
دیدم که همه سوار ماشین شدند.بعد ازدرب ورودی که کنار باغچه بود وارد خانه شدم. مستقیم به اتاق برادرم رفتم.
یکدفعه صدای زنگ موبایل اومد دنبالش گشتم.زیر تخت سینا بود.برش داشتم.
-الو...........؟؟؟؟؟؟؟؟..........
-سارا .سیناام ... .زود بیا در وباز کن.
دویدم سمت در .در راباز کردم. سینا بود.. .بعدازاین که بقلم کرد وحالم راپرسید.سریع رفت به اتاقش.مموری را ازم گرفت .
چند تافیلم روی مموری بود.آن هارا باز کردودید . کلید کمدش رابه من داد:
-سینا:چند دست لباس واین مموری راداخل کوله پشتیم بزار.
-می خوای جایی بری؟!
-متأسفم.آخه مجبورم.
ولی شما اصلا مجبور نیستید.
این جمله ای بود که مردی که تمام این مدت مراقب مابود گفت.
-سینا:تو؟؟؟؟؟....
-مرد:بله من.بهت گفته بودم فکر فرارنکنی.
من به طرف مرد دویدم وزدم به دستش.اصلحش افتاد.
-من:سینا فرار کن.......
سینا ازپنجره اتاقش پرید بیرون. من هم به طرفه در دویدم.در را باز کردم وتاحد توانم دویدم. خیلی دور نشده بودم که مرد بهم رسید. عقب عقب رفتم .پام لیز خورد. محکم افتادم واز حال رفتم.
بهوش که اومدم توی بیمارستان بودم.
دکتر به سینا تقلبی توضیح می داد که ممکنه فراموشی بگیرم.
باگفتن آخ وآی چشمام راباز کردم .اماهیچ چیز یادم نمی یومد.اما همین که به چشم های مشکی سینا نگاه کردم به یاد آوردم . تمام کتک هاوحرف های برادرم .
سینا دروغی اومد کنار تختم:
-تو اینجا چیکار داری؟
-پس من را به خاطر داری.
من جیغ زدم.پرستار هم اومدوسینای تقلبی را بیرون کرد.
2ساعت بعد از این جریان سینا تقلبی آرام در راباز کرد وداخل شد.نزدیک تختم اومد. دستش را روی دهنم گذاشت.ازخواب بیدار شدم.هرچه دست وپازدم فایده نداشت:
-مرد:شششششششششششششش..... .آروم باش .تو باید چند روزی بمیری . خودم نجاتت می دم. پس آرام بخواب..آرام.... .
به زور قرصی راداخل دهانم گذاشت وبادستمالی بیهوشم کرد.
وقتی بیهوش بودم برگه فوت برام صادر شد.دیگه رسما یک مرده بودم.حالا آنها هرکاری می خواستند
می تونستند باهام بکنند.بعد از 3یا4روز بیهوشی آدمهای سینای قلابی من را از زیر خاک درآوردندوبه همون جای سابق بردند. توی همان اتاق روی همان تخت بهوش آمدم.اما هرچه تلاش می کردم چیزی ببینم نمی تونستم.از روی تخت بلند شدم .در حالی که دستم رابه دیوار می گرفتم تا به در برسم افتادم .کسی اومد داخل. من را بلند کردو روی تخت گذاشت.
از اتاق خارج شدو محکم در رابست. به دنبال کلیدی روی دیوار بودم.نمی دونم فکر کنم دستم به دکمه ضبتی خورد.صدایی پخش شد.من صدای برادرم را می شناختم.صدای برادرم وسینا ی قلابی بود. باهم دعوا می کردند:
سینا :تو کشتیش!؟من نکشتم.
مرد:فیلم نشان میده تو خفش کردی.
سینا :تو شبیه منی. تو کشتیش .سعید! این چه کاری بود؟هیچ کس باور نمی کنه .
مرد:نه.ولی فیلم را که ببینند همه باور می کنند.
سینا: نه تاوقتی فیلم دسته منه..
مرد :بگیریدش.نذارید فرار کنه!............ .
بعد از اون همه جریان برام روشن شد. دکمه های ضبت رافشار دادم تا نوار بیرون بیاد .نوار راتوی کمر بند پارچه ای دامنم قایم کردم. ضبت هم زیر تخت قایم کردم.
مردی داخل اتاق شد.حس می کردم سینا اومد.....
-مرد:سارا... بیا اینجا...
-کجا ؟من جایی را نمی بینم.سینا تویی؟ سینا اگه تویی بیا .من نمی بینم.
اومد جلوی تخت ایستاد.وجودش را حس می کردم.ازتخت پایین اومدم .دستم رادر اطرافم می چرخوندم تا بفهمم کجاست.
-سینا .تویی؟ چرا حرف نمی زنی؟ می بینی چه بلایی سر چشمام آوردند.
آروم روبه روم نشست.بقلم کرد.درحالی که گریه می کردم سعی می کرد آرومم کنه.
در گوشم آروم گفت:ساراجان.اومدم دنبالت با هم بریم.
ولی اون سینا نبود.پس چرا حس کردم سینا اومده ؟...........
بعد از این که عمل چشمم را انجام دادم این را فهمیدم.تلخ تر از اون این بود که فهمیدم سعید برادر دو قلو ی سینا است. یعنی برادرم نابینایم کرد.
ولی همه اون جریانات گذشتن.دایی محسنم وکیل بود .به خوبی تونست سینا وسعید راتبرعه کنه.
مقصر اصلی قتل هم دستگیر ومجازات شد.این ها راکه نوشتم فقط به عنوان خاطراته.من چشمام رابستم .قتل چشم هام منرا صاحب دوسیناکرد.خدا راشکر.......................


پایان


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:47 | نویسنده : داستان |

چمدونش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 22:38 | نویسنده : داستان |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:17 | نویسنده : داستان |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:11 | نویسنده : داستان |

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 21:10 | نویسنده : داستان |

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, | 20:57 | نویسنده : داستان |

فرض کن حضرت مهدی(عج)به تو میهمان گردد،

ظاهرت هست چنانکه خجالت نکشی؟!

باطنت هست پسندیده صاحب نظری؟!

خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟!

لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟!

پول بی شبهه و سالم ز همه دارائیت داری؟!

آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟!

حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟!

با چنین شرط که در حافظه اش دستی نبری!!

واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران

میتوان گفت ترا شیعه ی اثناء  عشری؟!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393برچسب:, | 21:4 | نویسنده : داستان |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.